در زمین دو نسل، دو قافله، دو قبیله زیسته اند: مردان متن و مردان حاشیه.
کسانی که در متن می زیسته اند همیشه جهان را آن گونه که خود می خواسته اند تعبیر می کرده اند و از عالم،عالمی تعبیر شده می خواستند. که در تعبیرشان هم توصیف عریان بود و هم ستایش و هم حتی اعتراض بر همه ی آن ها. ( بر نیاشوبید! الان منظورم را می گویم. می خواهم بدانم می شود حرف آخر را همین اول زد یا نه ؟)
اما کسانی که از تعبیر آدمیان از جهان خسته شده بودند، دلزده از ایشان و البته دلگشوده به خویشتن ـ تا از دلزدگان محض جدا شوند این را گفتم. دلزدگان همانانند که گریزان از جهان به خویشتن روی می آورند برای اثبات خود و نفی غیر خویش و در آتش خود خاکستر می شوند. به عکسِ آنان که در همه کس خود را می بینند و در نفی این همه کس ناچار از نفی خودند و جستجوی او ـ به حاشیه آمدند و کوشیدند دست از تعبیر بکشند. آنگاه جهان برای آنان نمایشی از ظلمت و روشنایی و سایه و سایه دار شد. و گروهی از آنان در پی نورالانوار، نور شدند.
از آن سپس به شهر آدمیان بازگشتند و به خستگان، کوی حاشیه را و به متن سازان (شمامی توانید به جای واژه ی متن هر چیزی را که قابل ساخت و ساز باشد بگذارید)، وعده ی باز گشت حاشیه نشینان را دادند تا خوابشان آشفته شود.
که نشد.
از این روست که انقلابی حقیقی به یقین رخ خواهد داد.
حالا از اینجا به بعد می خواهم یک چیزهایی بگویم. مثلا انقلاب مشقِ قیام نهایی بود، اما سفره داری انقلاب و تلاش برای ریشه کردن آن در متن خاک، حاشیه های تازه برای هجرت به کوی حقیقت ساخت. آنان که بیگانگان خاکند، و نه دیروز، نه امروز و نه فردا هیچ کس را شایستگان حقیقی سکه زدن نمی دانند، پرچم های خویش را در خاک خود فرو کرده اند برای خیزش پس فردا. چرا که آیین حقیقت منزل نکردن است.
ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایه نشین چند بود آفتاب ....
...سکه تو زن تا امرا کم زنند
خطبه تو خوان تا خطبا دم زنند